یک سال و هشت ماهگی
عزیزم سلام خوشکلم یک سال و هشت ماهگیت مبارکت باشه، مامان جون فوق العاده شیطون و خطرناک شدی یه میز شیشیه ای واسه تلویزیون داریم که سه طبقه داره، طبقه بالایی کوچیکه و ریسیور روی اونه، من یه لحظه ازت غافل شدم، یه دفعه صدای گریه ات را شنیدم، رفته بودی روی ریسیور وایستاده بودی و باهم اومده بودید پایین، خلاصه خیلی خدا رحم کرد... هر کلمه ای را میگم میخوای حتی شده غلط تکرار کنی، بابای من را با بابایی، بابا حسین، بابا جون و بابای بابایی را با بابا جون و بابایی صدا کردی، یه چند باری هم بهشون گفتی باباجی... یه سری به من میگفتی مامانک و به بابایی می گفتی باباجون، اینم بگم به مامان بزرگا مامانی میگی، به جواد دایی یا دایی جون، یه بار هم خی...
نویسنده :
ماماني و بابايي
21:40